زاغ شاه
این مجموعه خاطرات، سرگذشت واقعی زاغ شاه است که برای انتشار ویژه در مجلهی همسرشت، تدوین شده است. بخش اول و دوم را میتوانید در پیششمارههای نخست و دوم بخوانید.
اتفاقات ساده، چیزهایی که هرروز ممکنه باهاشون مواجه بشیم و خیلی بیتوجه از کنارشون رد بشیم. گاهی همین اتفاقات به ظاهر پیش پا افتاده در بعضی شرایط میتونن روی زندگی یک، دو، چند یا حتی میلیونها نفر اثر بگذارن.
سال 1945 اواخر جنگ جهانی دوم دولت آمریکا به امپراطور ژاپن پیشنهاد میده تسلیم بشه. ولی وقتی نامهی امپراطور ژاپن که در جواب پیشنهاد آمریکا نوشته بود رو ترجمه کردن، کلمهی mokusatsu [یعنی مشغول فکر کردن در این زمینه هستم] به اشتباه تعبیر میشه به: «به این پیشنهاد بیتوجه هستم». همین اشتباه کوچیک مفهوم نامه رو به کلی تغییر میده و باعثِ شدت گرفتن درگیریها میشه که در نهایت به دو انفجار اتمی در خاک ژاپن ختم شد.
گاهی هم تاثیر این اتفاقات به زندگی یک نفر محدود میشه و برعکس وسعت کمش، عمق زیادی داره.
خسته، ترسیده و ناامید روی یکی از پایینترین پلههای پل خواجو نشسته بودم و به حمیدرضا فکر میکردم. به کاری که باهاش کردم و بلایی که میخواستم سرش بیارم. به آینده فکر میکردم. به اینکه باید چیکار کنم و چجوری خودم رو تحمل کنم. غافل از اینکه سرنوشت برام برنامهها داشت.
آخرین شب سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت بود و فردا سال تحویل میشد. جمعیت زیادی زیر پل جمع شده بودن و برخلاف من داشتن از ساعتهای آخر سال لذت میبردن. یک پسر نوجون داشت پلهها رو عقب عقب پایین میاومد تا بتونه با فاصلهی مناسب از دوستش که بالای پلهها ایستاده بود، عکس بگیره اما از اونجایی که تمام حواسش به دوربین توی دستش بود، نتونست جای مناسبی برای پاش پیدا کنه و سُر خورد و افتاد روی من. من هم بلافاصله از جام بلند شدم تا تمام خشم و نفرتی که داشتم رو روی اون خالی کنم. تا اومدم بچرخم و باهاش رو به رو بشم، پای خودم سر خورد، رفت توی آب و با هر دو دست افتادم روی پلهها. اون که موفق شده بود خودش رو جمع و جور کنه و روی پاش بایسته، در حالی که داشت میخندید اومد جلو که به من کمک کنه.
گاهی توی زندگی با لحظههایی مواجه میشیم که غافلگیرمون میکنه. مثل وقتی که یک شعبده باز پرده رو کنار میزنه و چیزی رو میبینیم که اصلا انتظار نداریم. مثل وقتی که یک بادکنک میترکه و کاغذهای رنگی توی هوا پخش میشن. یا حتی هیجان انگیزتر! مثل وقتی که ترنهوایی میافته توی سرازیری و ما فقط میتونیم منتظر باشیم که ببینیم چی برامون آماده کرده. مثل اون لحظهای که من سرم رو آوردم بالا و دیدمش.
یک صورت استخوانی و چانهی نسبتا تیز که از زیر پوست ظریفش وصل میشد به زاویههای فکش. فکی که باز شده بود تا اجازه بده اون لبهای کشیده و باریک، یک خندهی بزرگ روی صورتش بسازه. کمی عقبتر، گونههاش از پایین و ابروهای مشکی و کشیدهاش از بالا همدست شدن تا به بهانهی خنده چشمهاش رو ببندن. اما موهای قهوهای رنگش که از این همدستی آشفته بودن، با خم شدن گردنش خودشون رو به عقب کشیده و اطرف سرش آویزون شده بودن.
وقتی دید من کاملا خشکم زده و دارم هاج و واج نگاهش میکنم، انگار که هم نگران شده باشه هم تعجب کرده باشه، خندهاش قطع شد و چشمهای سبز و درشتش رو، رو کرد. انگار که تمام نورافکنهای صحنه رو خاموش کردن و فقط یکی از اون ها روشن مونده تا تمام توجه شما رو به سمت بازیگر اصلی جلب کنه. ابروهاش رو از روی تعجب بالا برده بود. پلکهاش هم خودشون رو کشیده بودن کنار تا چشمهاش هر کاری دوست دارن با من بکنن.
من که تازه فهمیده بودم چی شده و تقریبا میتونستم حدس بزنم صورتم چه حالت احمقانهای به خودش گرفته، سریع کمرم رو صاف کردم و آب دهنم رو قورت دادم.
صاحب اون چشمها با لهجهای که اون موقع نمیدونستم مال کجاست بهم گفت: «خوبی؟ من خیلی شرمندهام که افتادم روی سرت ولی واقعا خدارو شکر که تو اینجا بودی و باز هم خدا رو شکر که بند دوربین رو انداخته بودم دور مچم».
دوستش که تا اون لحظه متوجه حضورش نشده بودم، از بالای پلهها گفت: «خیلی ببخشید! این دست و پا چلفتی میخواست از من عکس بگیره ولی مثل همیشه دردسر درست کرد». دستم رو برای معذرت خواهی گرفت و تکون داد. بعد هم رفت بالای پلهها و همراه دوستش که خیلی از خودش بزرگتر بود، رفتن.
من همچنان سرجام ایستاده بودم و فقط سرم رو برای خداحافظی تکون دادم. یک کم که از من دور شدن، انگار که یک طناب بین ما وصل شده باشه، کشیده شدم سمتشون. پلهها رو دوتا یکی بالا رفتم و دیدم اونها پیچیدن اون طرف پل. من هم با سرعت دنبالشون رفتم. داشتم بهشون میرسیدم که یک دفعه با خودم گفتم: «من دارم کجا میرم؟ چرا دارم دنبالشون میکنم؟» کاملا گیج شده بودم. اصلا درک نمیکردم که چرا افتاده بودم دنبالشون. هنوز خیلی چیزها برام تعریف نشده بود یا تعریفش اشتباه بود؛ همینطور که هنوز هم برای خیلیها اشتباهه و باعث میشه قضاوتهای احمقانه داشته باشن.
رفتن تا از جایی شبیه سوپر مارکت آب معدنی بگیرن و من هم خیلی دورتر ایستاده بودم و میپاییدمشون. پیراهن سبز روشنش خیلی به گم نکردنش کمک میکرد. بعد از خرید برگشتن سمت زمین اسکیت. من هم همچنان دنبالشون بودم که گوشیم زنگ خورد. خیلی هول شده بودم و با عجله گوشیم رو در آوردم که صداش رو قطع کنم. فاصلهی ما انقدر زیاد بود که امکان نداشت اون ها متوجه من بشن اما طوری استرس گرفته بودم که هرکس من رو میدید، فکر میکرد یک غارنشین هستم و این اولین برخورد من با گوشی موبایله.
مادرم بود و داشت مثل همیشه چک میکرد که من کجام و دقیقا دارم چیکار میکنم و از اون مهمتر این که کی تمومش میکنم و به آغوش گرم خانواده برمیگردم. با عجله سوالهاش رو جواب دادم تا بتونم تلفن رو قطع کنم اما دیگه دیر شده بود و من گمشون کرده بودم. رفتم روی سکوی کنار زمین اسکیت که بهتر اطراف رو ببینم. داشتم دنبالش میگشتم که یکی با همون لهجه صدا زد و گفت: «میخوای تلافی کنی؟»
به طرفش برگشتم و پرسیدم: با منی؟
پیرهن سبزه: آره. میخوای تلافی کنی؟
من: چیو تلافی کنم؟
دوستش با خنده گفت: میخوای از اون بالا بپری رو سرش؟
من: نه! نه به خدا!
دوستش: ولی فکر خوبیهها! من حق رو میدم به تو.
پیرهن سبزه: یک پسر خاله مثل این داشته باشی، دیگه دشمن نمیخوای.
در طول این تعقیب و گریزها به دوستش حسادت میکردم که چرا همچین پسر خوشگلی دوست اونه و دوست من نیست. اما حالا که فهمیدم پسر خاله هستن کمی از حس حسادتم کم شد.
پسرخالهاش گفت: من همیشه طرفدار برقراری عدالتم!
پیرهن سبزه حرفش رو قطع کرد و گفت: آخه اون خیلی سنگینتر از منه! این عدالت نیست!
خیلی جدی گفتم: نه من اصلا دنبالتون نمیکردم. اتفاقی همو دیدیم.
چه جواب احمقانهای! عملا با این جواب خودم رو لو داده بودم.
پیرهن سبزه پرسید: حالا اون بالا دنبال چی بودی؟
گفتم: هیچی!
پسرخاله که به خندهاش ادامه میداد گفت: پس نمیخوای انتقام بگیری؟ حیفهها!
من که دیگه داشتم از استرس میمردم، گفتم: «نه، نه! من باید برم دیگه خدافظ.» ازشون فاصله گرفتم و همینطور به خودم فحش میدادم: «فکر کنم دیگه وقتشه گمشی بری خونه. البته اگه فکر میکنی لازم داری بیشتر از این ضایع بشی، میتونی دوباره بری دنبالشون». و خندهدار این بود که دوباره رفتم دنبالشون!
تازه این بار داشتم فکر میکردم که یک نقشه بکشم و خودم رو بندازم جلوشون. خیلی خوش اخلاق بودن. هم پسر خاله هم کلاه قرمزی. خدا رو چه دیدی! شاید با هم دوست شدیم! هرچند، کلاه قرمزی اصفهانی نیست و احتمالا چند روز دیگه برمیگرده خونهشون و پسرخاله هم خیلی مهم نبود، به امتحانش میارزید.
دیدمشون که رفتن توی یک فست فود. تو دلم یک نقشه رو با خودم مرور کردم: «میرم اونجا که یک ساندویچ بخرم و کاملا اتفاقی اونها رو میبینم، دوباره».
با سرعت دویدم سمت فست فود تا هم زمان با هم برسیم پشت پیشخوان اما اونها خیلی سریع اومدن بیرون و شروع کردن مسیرشون رو ادامه بدن و من هم دنبالشون رفتم. احتمالا چیزی که میخواستن رو نداشته. دوباره از خیابون رد شدن تا برگردن سمت رودخونه. یک کم جلوتر چند تا پله بود که پیادهروی خیابون رو به سنگفرشهای کنار رودخونه وصل میکرد. اونا از پلهها رفتن پایین. من هم تصمیم گرفتم سریعتر برم و جلوشون ظاهر بشم. یک کم جلوتر موقعیت مناسبی پیش اومد اما اون نزدیکیها پله نبود و من مجبور بودم از ارتفاع حدوداً یک متری بپرم پایین و خودم رو قبل از رسیدن اونا برسونم کنار آب.
متاسفانه چیزی که توی اون تاریکی پیدا نبود، گِلهای اون پایین بود و با پریدن من، کفشهام کامل رفت توی گل. از اون بدتر این که توجه هر دو نفرشون رو جلب کردم. با خودم گفتم سریع میچرخم تا منو نشناسن اما انگار قرار بود اون شب بیوقفه بدشانسی بیارم و دوباره مثل پلههای کنار پل پام لیز خورد و خوردم زمین. و اون یکی پام که هنوز خشک مونده بود هم تا نزدیک زانو گلی شد و دیگه توجه همه به من جلب شد. دیگه برعکس نیم ساعت پیش اصلا عصبی و ناراحت نبودم و به جاش هیجان داشتم.
مردی که نزدیک من بود اومد سمتم، دستم رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد. گفت: «آقا پسر بیا کمکت کنم بریم کنار شیر آب تا اونجا پاچهی شلوارت رو بشوری». هم نگاه بقیه خیلی روی من سنگین بود هم میخواستم از این فرصت که کلاه قرمزی و پسرخاله داشتن با لبخند منو نگاه میکردن استفاده کنم. به اون آقا گفتم: «نه ممنون. رفیقام هستن.» و به اون دوتا اشاره کردم. کلاه قرمزی به پسر خاله نگاه کرد و پسر خاله هم به خودش اشاره کرد و زیر لب گفت: «ما؟» من با صدای یک کم بلندتر گفتم: «زود باش دیگه پسر خاله».
با کمک اونها پام رو شستم و نشستم روی نیمکت. پسرخاله هم که زیر بغلم رو گرفته بود، نشست کنارم و با یک اخم از روی شوخی گفت: «اصلا ما چرا باید بهت کمک کنیم؟»
جواب دادم: خب یکی بهم بدهکار بودید!
پسرخاله با تعجب پرسید: بدهکار؟ چی؟
گفتم: کلاه قرمزی رو بخشیدم.
کلاه قرمزی تا تعجب گفت: هان؟
پسرخاله رو بهش کرد و گفت: منظورش تویی دیگه. من پسرخالهام تو هم کلاه قرمزی.
کلاه قرمزی پرسید: اون موقع شما کی باشین؟
هرچند با کارهایی که اون شب کرده بودم خودم رو از اون دوتا احمقتر نشون داده بودم، ولی با اعتماد به نفس جواب دادم: «منم آقای مجریام دیگه!» هر سه تا مون خندیدیم و چند جملهای خوش و بش کردیم اما با زنگ خوردن موبایلم که بازم مامانم بود، اونها خداحافظی کردن و پسرخاله با اخم گفت: «دیگه نبینمت ها».
همه خندیدیم و از هم جدا شدیم.
مامانم چند بار دیگه هم زنگ زده بود و رد کرده بودم اما این بار موبایلم رو خاموش کردم. یک حس قوی که اون موقع فکر میکردم هیجانِ پیدا کردن یک دوست خوبه باز هم منو مجبور میکرد برم دنبالشون. حتی با این که دیگه آخر شب شده بود و من خیلی گرسنه بودم، نمیتونستم این شانس (یا در واقع این شخص) رو از دست بدم.
ساعت به نیمهشب نزدیک میشد و اونها هم میخواستن برن خونه. اومدن کنار خیابون تاکسی بگیرن و من هم که حدود سیصد متر جلوتر بودم اومدم کنار خیابون که سوار همون تاکسی بشم ولی نمیدونم از کجا یک نفر دیگه کمی جلوتر از من سبز شد و تاکسی نگه داشت تا اون سوار بشه. با سوار شدن اون، تاکسی پر شد. شروع کردم توی دلم به زمین و زمان بابت این بدشانسی فحش بدم. اما خوشبختانه راننده از اون دندون گردها بود و من رو هم کنار سه نفر دیگه که عقب نشسته بودن سوار کرد.
اون آقای اضافی، بین من و اون دوتا نشسته بود و پسرخاله با اخمی که این بار واقعی به نظر میرسید، به من زل زده بود و من آگاهانه بیرون رو نگاه میکردم. آقای اضافه رو به من کرد و گفت: «آقا پسر! پاچههات خیس نیست؟»
پسرخاله هم بلند گفت: «بله خیسه. جفت پاچه هاش هم خیسه. البته تو دو تا اتفاق مختلف خیس شدن». من دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده. رو کردم به پسر خاله و گفتم: «وقتی ما سه بار اتفاقی همدیگه رو دیدیم، حتما یک حکمتی داشته. خدا میخواد ما با هم آشنا بشیم».
– راست میگی! من رو بگو که این نشانه های الهی رو درک نکردم!
بعد دستش رو دراز کرد و با من دست داد و گفت: «اسم من یاسره».
من هم باهاش دست دادم و گفتم: «اسم منم مازیاره.» کلاه قرمزی هم که تا اون لحظه ساکت بود و به حرفهای ما گوش میداد، به زور دستش رو از زیر بدن یاسر کشید بیرون تا با من دست بده و گفت: «اسم منم نامداره».
– نامدار؟
– آره یک اسم کوردیه.
صبر کردم تا اون دو نفر و دو تا مسافر دیگه یکی یکی پیاده شدن. بعد آدرس رو دادم به راننده و ازش خواستم من رو دربست ببره خونه. وقتی رسیدم، مامان و بابام مثل نکیر و منکر با قیافههای خیلی عصبی و نگران من رو سوال جواب میکردن ولی من با لبخند به موبایلم نگاه میکردم که الان دیگه شماره نامدار رو توش ذخیره کرده بودم و اگر میدونستم چه روزهای خوشی پیش رو دارم، از ته دل و با صدای بلند میخندیدم. نامدار بهترین هدیهای بود که سال هشتاد و هفت توی آخرین ساعاتش به من داد.
سیام اسفند هزار و سیصد و هشتاد و هفت